غزل شمارهٔ ۱۷۶
گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست
ور سر کشد تنعم من در جفای اوست
گر میبرد ببندگی و میکشد ببند
آنست رای اهل مودت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم بدست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست
دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصورست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بلای اوست
در هر زبان که میشنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که میشنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعتست
شاه جهان بعالم معنی گدای اوست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم