غزل شمارهٔ ۴۵۰


به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید

سعادت ابدی از درم فراز آید

حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید

چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

رود بطرف لب جوی و در نماز آید

برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار

اگر بگوش وی آوازه حجاز آید

کجا بملک جهان سردر آورد محمود

اگر چنانک گدای در ایاز آید

زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

رود بطالع سعد و سعید باز آید

کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح

که پشه باز نیاید چو صید باز آید

دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید

چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم