غزل شمارهٔ ۴۶۰
نالهئی کان ز دل چنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون میآید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون میآید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده میبیند و از زنگ برون میآید
دلم از پرده برون میرود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون میآید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون میآید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون میآید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون میآید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم