غزل شمارهٔ ۵۰۶


گر یار یار باشدت ای یار غم مخور

گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور

بر مقتضای قول حکیمان روزگار

اندک بنوش باده و بسیار غم مخور

دستار صوفیانه و دلق مرقعت

گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور

کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی

اقرار کن برندی و زانکار غم مخور

چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم

چون گل بدست باشدت از خار غم مخور

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب

چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی

ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور

چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار

چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور

خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش

وز اعتراض مردم هشیار غم مخور

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم