غزل شمارهٔ ۶۸۸


ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم

با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم

و آتش دیوانگی در خرد انداختیم

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم

بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر

تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

شمع دل افروختیم عود روان سوختیم

گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی

تا علم مرشدی برفلک افراختیم

چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم

مست می عشق را مرتبه بشناختیم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم