غزل شمارهٔ ۶۹۵


دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم

چشمهٔ خون دل از چشم گشادیم و شدیم

پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل

روی در بادیهٔ عشق نهادیم و شدیم

تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب

مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم

چون دل خستهٔ ما رفت بباد از پی دل

همره قافلهٔ باد فتادیم و شدیم

همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی

بوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم