غزل شمارهٔ ۸۷۵
راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی
قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی
نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی
نیست در شهر این نفس بیجست و جویت محفلی
مهر رویت مینهد هر روز مهری بر لبی
چشم مستت میزند هر لحظه تیغی بر دلی
چون کنم قطع منازل بیگل رخسار تو
لالهزاری گردد از خون دلم هر منزلی
بر سر کوی غمت هر جا که پایی مینهم
بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی
رنگ رخسارت نمیبینم ببرگ لالهئی
بوی گیسویت نمییابم ز شاخ سنبلی
کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز
یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم