جواب عیسی علیه السلام سبیحون را
تا کند ز انحضرت کل آگهت
هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان
چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر
هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
از یقینت این سخن را گوش دار
حق نه بیند در وجود و در عدم
هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود
بشنو این اسرار و صنع کردگار
هر که اینجا محو گردد در عقول
اول بنیاد بر ذات خدای
بگذرد از گفتگوی بوالفضول
پادشاه راز دان و رهنمای
هر که اینجا تخم افشاند بخاک
جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تخم معنی تو بیفشان و برو
تا شود پیدا بخود آن جایگاه
این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند
جوهری بد از لطافت روشنی
آنگهی آنجایگه بر میدرو
ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
تخم معنی هر که افشاند بدل
عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد
بهره یابد از یقین بی آب و گل
گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز
تخم اگر در شوره کاری ندروی
ذرّه از نور او شد آفتاب
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان
روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند
بر تمامت داده است آنجایگاه
روز نورست و بظلمت شب بساخت
میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش
روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست
راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود
بر ببر زینجا چو هستی راه بین
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار
عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
تخم بنشاندی که نوروزت نبود
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
جز دو چشم راه بین کورت نبود
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست
هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد
شش جهت در سفل آمد راستی
این حسابی از عدد مشکل ترست
تا شود پیدا در آنجا خواستی
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
پنج حس در شش جهت سالار کرد
گر فرومانی درین ره بی حساب
هفت را با هشتمین دوّار کرد
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد
موضع آتش بسوی شرق بود
ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو
از یکی دو میشود تنها پدید
گرچه در هر جای همچون برق بود
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار
موضع باد از غرور است این بدان
پنج آنگه میشود باز از چهار
موضع آب از جنوب آمد روان
تا صد و سیصد هزاران یاد کن
خاک بد مغز همه اسرارها
آن عددها جملگی بر باد کن
گشته پیدا اندرو انوارها
چون برون آری تو از اول یکیست
این همه بر عقل آرایش بکرد
میندانم تا کرا آنجا شکیست
بعد از آن در زیر پالایش بکرد
چون یکی گردی یکی بینی همه
هفت دریا را بصنع خویشتن
چون همه یکست یک بینی همه
زیر خاک آورد پیدا ما و من
این الف اول یکی باشد ز اصل
آسمان در گرد ما آمد زشوق
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
چون شود کژ دال گردد درحساب
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
دال همچون راست گردد درحجاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر
چون نظر بر خاک دارند این همه
را شود این جایگه ای بی خبر
بلک نور پاک دارند این همه
چون الف از راست خم گردد چونی
اصل کار خاکست در اسرار حق
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید
چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است
عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
چون الف نعلی شود نونی بود
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون
چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
این سخن مرد خدا بین بشنود
جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت
هر دو را کار از دگر آباد شد
صدهزاران قطره یک باران بود
آب همچون آینه روشن نمود
چون ز باران بگذرد عمّان بود
لیک این نقش از تو پی گم میکند
خاک را این هر سه آنگه تن نمود
مر ترا بر هر صفت گم میکند
جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات
چون تو عورت بین شدی در اصل کار
جمله را با یکدگر ترکیب کرد
چون یکی بینی عددها در شمار
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
هر که بینی یک صفت دارد چو تو
راه اول را بآخر ساز کرد
لیک ره گم میکند آنجا ز تو
جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
چشم دارد صورتش همچون شماست
چون نظر با یکدیگر پیوند شد
آنچه تو داری در ایشان هست هم
راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده
لیک از روی معانی هست کم
بود چون یک قطره در قلزم شده
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد
این سخن بشنو نه از روی گزاف
چون همه او بود یکسر جزو و کل
عقل اندر گفت و گوی عالمست
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن
این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده
ورنه چون تو بنگری کل آدمست
این یکی مال فراوان یافته
از تفاوت آدمی حیران شود
آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده
چون عددها دید سرگردان شود
آن یکی در ناز خود پنهان شده
هر دم از راه دگر آید برون
این یکی جویای اسرار آمده
کی برد راز معانی در درون
آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه
گر درونت با برون یکسان شود
آن یکی در بسته برروی همه
این عددها جملگی یکسان شود
این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است
گر درونت گردد از صورت بری
این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل
اندرین معنی که گفتم ره بری
آن یکی در خون دل جان رفته کل
گر درونت همچو دل صافی بود
اوفتاده در بلا ورنج و ذل
در عقول خویش کم لافی بود
این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر
این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو
آن یکی در راه جسم و بغض و آز
این ره آنگه گرددت روشن چو نور
آمده در راه حق درمانده باز
کز وجود خویشتن یابی حضور
این یکی مردار خواری همچو سگ
این صور چون مختلف آید بکار
میدود از بهر مرداری بتک
باز میماند ز فعل روزگار
آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان
چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید
هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود
این یکی بر خلق و بر عزّت شده
هرچه میجوید از آن نه آن بود
با همه ذرّات در صحبت شده
هرچه آرد در ضمیر خویشتن
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
عاقبت گردد اسیر خویشتن
میکند خواری نداند غور خلق
چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی
این یکی دانسته، آن نادان شده
ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
ازچه باشد جملگی تاوان شده
آفتاب از گردش خود جای جای
گفت عیسی این همه از اصل کار
میکند هر لحظه رنگی جانفزای
در قلم آمد ز حکم کردگار
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
چون قلم با لوح شد آنجا پدید
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
هرچه او میخواست شد زانجا پدید
این همه بر عکس کشته مختلف
نیک و بد برخاست یکسر از قلم
همچو وصف راستی دال والف
تا بود اسرار از سرّ عدم
هست این صورت فرومانده بخود
بر سر هر یک قضائی رفته است
گاه در نیکی و گاهی مانده بد
برتن هر یک جفائی رفته است
چیست این صورت عجایب در عجب
هر یکی را آنچه او بایست داد
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز
هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش
هر یکی را راه دیگرسان نهاد
تا که آرد لقمه دیگر به پیش
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
روز و شب در خوردن و در بردنست
هر یکی را قربتی تدبیر کرد
خویش را در هر مجازی بردنست
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
گر کنم معنی این اسرار فاش
سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر
گر تو مرد راه بینی گل بپاش
کرده هر یک را بنوکاری دگر
صورت تو معنی جان گم بکرد
هرکه نقد آن جهان حاضر کند
در خلاف این بسی اندیشه کرد
خویش را در قرب حق واصل کند
چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت
دید اول دید آخر جمله خود
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد
چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا
هرچه آنجا باشد آن آنت بود
جمله اندر خویشتن یکسان بدید
بهتر از جانان کجا جانت بود
نه چو تو صورت بهر دستان بدید
حکم کرد او از ازل هرچه که هست
جان خود در راه حق کرد او نثار
تا شود پیدا بجمله پای بست
سید و صدر رسل در هر دیار
خویش را کل دید گرچه بود کل
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد
روی عالم از شریعت راست کرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
چون بدانست او رموز جملگی
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید
آنکه بیشک خواری آنجا بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
محنت و خواری حق آنجا بدید
تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار
ای بسا شادی که آنجا بیند او
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
در مقام مملکت بنشیند او
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان
گر بصورت مر ترا رنجی نمود
شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین
در صفت بیننده را گنجی نمود
آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق
نامرادی و مرادی این جهان
کس نداند راه او جز مرد حق
تا بجنبی بگذرد در یک زمان
حق اگر حق بین شناسد آن اوست
گر تو زینجا رنج و محنت میبری
جملگی حق دفتر دیوان اوست
رنج و محنت سوی دولت میبری
اوست حق بین و دگر ره بین بدند
گر ترا سنگی زند معشوق مست
هر کسی بر کسوتی آئین بدند
به که از غیری گهر آری بدست
لیک او این راه کلی باز یافت
گر ترا گوید که جان درباز خیز
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند
گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
اوست حق گر حق شوی دریابی این
روی معشوق از دوعالم به بود
ازگمان آئی برون سوی یقین
اوست اصل کار و باقی محنت است
این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد
اوست مقصود و دگر ها زحمت است
هرچه بودش او بکلی فاش کرد
چون ز فعل و قول خود آگه شود
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
هرکه اندر راه حق حق باز دید
ترک کلی گوید و باره شود
خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی
در مقام عشق صادق آید او
راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب
در فنای عشق لایق آید او
راه راه اوست دیگر راه نیست
راه کل گیرد پس آنگه گم شود
لیک جان تو زره آگاه نیست
تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو
چون یکی قطره که با قلزم شود
اوست سلطان وهمه درویش او
لیک این راه کسی باشد که او
جمله چون خوانی نهاده پیش او
در میان ما بود بی گفت و گو
گرنه او بودی که بودی راه بر
لیک این راه کسی باشد یقین
راه بودی دایماً پر از خطر
کاخر و اول بود او راه بین
راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان
نور پاک اوست همراه همه
تا بیابد جان جان اندر نهان
اوست کرده دل یقین گاه همه
در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
چون وجود جملگی بیهوش یافت
ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است
از شراب صرف وحدت نوش یافت
ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود
چون شوی پنهان ترا پیدا کند
آنچه آورد و بدادش کردگار
گر بوی پیداترا رسوا کند
سر او با جملگی کرد آشکار
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هر کسی فهمی د گر کردند از آن
هم عوض نیکی بیابی تو بسی
لاجرم شد مختلف شرح و بیان
جهد کن تا نیک باشی در زمان
شرح او هرگز نداند خویش بین
جان خود از حرص دنیا وارهان
شرح او در یافت مرد پیش بین
جهد کن تا خود ترا نیکی بود
شرح او نه لایق هر ناکس است
تاترا آنجایگه نیکی بود
کلکم فی ذاته حمقی بس است
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
شرح او بسیار کردند و بیان
مرد از نیکی همی یابد خلاص
شرح او آمد ز قران پس بخوان
نیک بین هر چیز کو آورده است
چون محمد شرح حق بسیار گفت
او ز نیکی جمله پیدا کرده است
هرچه بود از شرح شوق یار گفت
نیست بر تر از مقام خاص و عام
شرح او در شرح باشد بی خلاف
از مقام نیستی برتر مقام
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
بود با نابود خود پیوند کن
او ز نور و نور او نور حقست
نه در آنجا خویشتن در بند کن
هیچکس این سر نبیند مطلق است
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست
شرح آن موسی چو در تورات دید
جملگی ره درویست ای بیخبر
راه خود از شرح و وصفش باز دید
باز کن زین خفتگی در دل نظر
شرح او داود خواند اندر زبور
این براه دل توانی یافتن
تا ره او جمله یکسر گشت نور
نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود
عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
عشق آمد در نشان او بی نشان
شرح او جز حق نداند هیچ کس
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن
شرح او داند یکی اللّه و بس
اندرین گفتارها سستی مکن
هرکه او را روی بنمود آن شروح
اول وآخر در آنجا میطلب
یافت او نور ذوی آلاف روح
راه عزّت را تو یکتا میطلب
اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید
چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان
هرکه این دانست مرد کار شد
مرتضی را گفته بد او را ز خویش
ازکمال عشق برخوردار شد
تا بداند او از آن کل راز خویش
این رموز لامکانی فهم کن
مرتضی دانسته بد اسرار او
تا منت اینجا بگویم یک سخن
مرتضی دانسته بد گفتار او
مرتضی او را بجان دلدار شد
بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید
لحمک لحمی از آن در کار شد
اصل اینست در جهان جان ستان
مصطفی و مرتضی هردو یکیست
چون فنا گردی بیابی جان جان
من ندانم تا کرا اینجا شکیست
مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست
مرتضی بیشک خدا را یافته
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
نه چو مادر شوق دنیا تافته
کار دنیا پر ز آزست ونیاز
مرتضی اسرار سبحانی شده
ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست
آنگهی انوار ربّانی شده
هر زمان خلقی بنوعی سوختست
گفت لو کشف الغطا او از یقین
کار دنیا چیست بیکاری همه
مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
چیست بیکاری گرفتاری همه
مرتضی از بهر حق گردش نبرد
این جهان کلی سرآید عاقبت
او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد
باز دان گر مرد راهی عاقبت
گرنه او بودی نبودی نور حق
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
گرنه او بودی که بردی این سبق
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه بینی از خدا او پیشه کرد
راه و شروع مصطفی پشت و پناه
جهد کن تا عاقبت آید پدید
گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را
راز اودر عاقبت آید پدید
گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان
جان و دل در عاقبت مقصود یافت
گرنه او بودی به بخشش بحر جود
بعد از آن او عاقبت معبود یافت
خود نبودی بخششی اندر وجود
جهد کن تا نیک و بد بینی از او
بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا در آخر عاقبت بینی ازو
تا همه روی زمین ز وراست شد
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
چون محمد رفت از این جای خراب
ازجهان جان ستان بیزار گشت
دید حیدر یک شبی او را بخواب
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
پیش او رفتی و کردی دست بوس
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
خواب ایشان هست بیداری ناب
خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان
جان ودل از حسرت تن برشکافت
ای من از تو تو ز من در کل حال
عاقبت درباخت آن نا استوار
ای مرا کلی مراد لایزال
عاقبت در حسرت آمد پایدار
ای مرا سر دفتر جود و کرم
گفت اکنون چون همه زو رفته است
از تو دریای یقین بی بیش و کم
جملهٔ ذرّات بر او رفته است
ای یکی بین ازل اندرابد
چون همه او بینم از نیک و ز بد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید
راست گفتی هرچه گفتی از خدا
آنچه ما دیدیم از دریای دید
لیک این راز دگر را رهنما
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
مرگ حقست و قیامت هم حق است
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
این یقین است از خدا و مطلقست
آنچه ما دیدیم از دریای دید
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
آنچه ما دیدیم از دریای کل
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
بس کسان آوردهاند از عین ذل
جای جان آخر کجا خواهد بدن
این از آنسان راه هر دو دیدهایم
اولین دید از کجاخواهد بدن
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
گفت عیسی هر نشیبی را فراز
یا علی درنه قدم در معنیت
هرکژی را راستی آید بساز
بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود
روز را ظلمت ز پی آید پدید
تادگر با هم رسیم از بود بود
هستی اندر نیستی شد ناپدید
جملهایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی
از پی این زندگی مرگ آمدست
با ابوبکر و عمر آن راز کن
همچو ما را جملگی برگ آمدست
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
این جهان همچون رباطی دان دو در
تا ز صورت سوی معنی دل نهند
زین درآی و زان دگر بر شود گر
آنگهی از بند صورت وارهند
عقل اینجا با وجودت آشناست
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
گرچه راه حق بکل بی منتهاست
رنج بگذاری در آیی سوی گنج
عاقبت دانست کو خواهد شدن
این جهان را ترک گیری درخوری
جاودان آنجایگه خواهد شدن
تا برون آئی ز نیکی و بدی
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
تا یکی گردیم جمله سر بسر
دیده دیده دید کار آنجایگاه
آنگهی نبود میان نقش بشر
حکم تو این بود کو آنجا شود
تا یکی گردیم و گردید آشنا
روح پاکش باز بیهمتا شود
وارهید از این بلا و این عنا
هست دنیامر شما را کرده بند
روح را درعاقبت آنجا رهست
بند بردارید از خود بند بند
تا نه پنداری که راهی کوتهست
چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
چند در صورت شوید از هر صفت
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
خویشتن در آن جهان واصل کنید
زین جهان جز محنت و خواری ندید
آن جهان جاودانست از یقین
ازوجود خویش جز زاری ندید
جمله زین راهید هریک راه بین
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
صورت خود در میان آرید کل
آن جهان بینی همه بدر منیر
وارهید و بگذرید از عین ذل
چون مقام خویش بیند در فنا
این جهان را کل فرا خواهید دهید
آن فنا باشد بکل عین بقا
منت حق در میان جان نهید
درد نبود اندر انجا رنج هم
سوی ما آئید و با ما بنگرید
هیچ نبود اندر انجا جز عدم
زود از این منزل بکلی بگذرید
خواری و محنت نباشد جز فنا
این جهان را ترک گیرید یک سره
هر زمانی روشنی باشد صفا
پس برون آئید از آن سوی دره
اندر آن عالم نباشد جز که نور
تا درین صورت نه بینی روی جان
دایماً یک دم نه بینی جز حضور
بر کنارید از صفای صوفیان
اندران عالم بقا اندر بقاست
روز دیگر حیدر کرّار باز
گرچه آن عین بقا کلی فناست
گفت با یاران خود آن جمله راز
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
گفت بوبکر نقی با من بگوی
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
چارهٔ درد مرا تو باز جوی
مصطفی بد کلی از حق راز دار
آن مقام عاشقانست ای پسر
این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان
او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود
آسیا برنه که آبت شد بسر
چون محمد رفت از صورت برون
زان عدم گر خود نشانی باشدت
جان ما افتاد در دریای خون
تو گرفتی عزلت از ما جملگی
هر زمانی لامکانی باشدت
ما فرو مردیم اینجا جملگی
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
گفت بوبکر نقی با مرتضی
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
کای محمد را تو یاری با وفا
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
ای محمد را تو یار جان شده
کار جانست این که داند خویشتن
بر تو از سیدرهی با جان شده
زان عدم بسیار گفتند در زمین
رازدار مصطفی هر جایگاه
این نداند جز که مرد راه بین
چون قدم بیرون نهادی زین جهان
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی
راه آنجا روشنت گردد عیان
چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت
پرتوی از نور باشد همرهت
پربد از ادراک و علم و معرفت
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک
گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان
گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود
تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی
راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان
تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب
راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر
سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است
چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود
هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه
چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان
چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو
پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد
آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست
این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت
جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی
ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید
هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس
درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان
این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی
هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت
سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم