غزل شمارهٔ ۱۴۳
جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد
تو جان نازنینی و ز جان نمیگزیرد
ما غرق آب و زاهد، دم میزند ز آتش
گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد
پروانهوار خواهم، در پای شمع مردن
کو هر سحر به بویش، پیش صبا بمیرد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم