غزل شمارهٔ ۲۳۰
وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید
جان میدهم درین پی باشد مگر برآید
در کار بینوایان، گر یک نظر گماری
کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید
در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش
با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید
آتش فتاد در من، هان روشنایی از من
از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید
ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را
کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید
در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان
کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید
نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت
این بار بر نیاید بار دگر برآید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم