غزل شمارهٔ ۲۳۲


مرا که نقش خیال تو در درون آید

عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید

وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار

که جز خیال تو غیری اندرون آید

کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان

که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید

هزا نقش به دستان برآورم هر دم

بدان هوس که نگارم بدست چون آید

ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم

که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید

شب است و بادیه و باد و من چنین گمره

مگر سعادتی از غیب رهنمون آید

قبول خاک کف پایت افتد ار سر من

به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید

حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان

به هیچ در سخنی کز سر جنون آید

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم