غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمیآید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمیآید
خیال عارضت آبست، از آن در دیده میگردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمیآید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمیآید
بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمیآید
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمیآید
حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمیآید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم