غزل شمارهٔ ۲۵۵


مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟

گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم

یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش

کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود

گر رود سر نروم من ز سر میثاقش

دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت

گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش

عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق

درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش

با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت

جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش

خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش

چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم