غزل شمارهٔ ۲۸۰


به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل

همچنان در هوست روی بدین در دارم

ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟

هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم

ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست

تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم

می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم

چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟

گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم

اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم

کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر

من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم