غزل شمارهٔ ۲۹۴
بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم
به از آن نیست که هم با در میخانه شوم
من اگر دیر و گر زود بود آخر کار
با سر خم روم و در سر پیمانه شوم
وقت کاشانه اصلی است مرا، میخواهم
که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم
بوی آن سلسله غالیه بو میشنوم
باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم
تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من
ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو
تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم
من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم
تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم