غزل شمارهٔ ۲۹۵
در رکابت میدوم تا گوی چوگانت شوم
از برایت میکشم خود را که قربانت شوم
بر سر راهت چو خاک افتادهام یکره بران
بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم
آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو
گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم
گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن
گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم
ای سهی سرو خرامان سایهای بر من فکن
تا فدای سایه سرو خرامانت شوم
در سرم سودای زلف توست و میدانم که من
عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم
در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی
من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو
ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم