غزل شمارهٔ ۳۸۱


گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی

روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی

سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو

سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی

بلبل ار گل را تقاضا می‌کند عیبش مکن

این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟

دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن

تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی

ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت

نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم