قطعه شمارهٔ ۱۰۴
پریر روز به حمام در فقیری را
به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
فقیر رفت که پاش چو سنگ بوسه دهد
چو شانه ریش گرفتم که دور نیستم دور
از آن پس ز پی عذر داد مشتی گل
فقیر گفت که ای خواجه نیستی معذور
دل مرا که به کلی خراب کرده توست
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم