غزل شمارهٔ ۱۱۵
عبرتیکوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
موج اینگوهر نمیدانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس
خندهها بسیارکردیمگریه آموزد مرا
زان همهحسرت کهحرمان باغبارم بردهاست
میزند دامن نمیدانم کی افروزد مرا
محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان
عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
حرفلعل اوخموشم کردبیدلعمرهاست
گبر دارد رو به محرابیکه میسوزد مرا
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم