غزل شمارهٔ ۲۰۴
اینقدر نقشیکهگلکرد از نهان و فاش ما
صرفرنگیداشتبیرون صدفنقاش ما
جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت
دستما خالیترست ازکیسهٔ قلاش ما
زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار
بر هوا یکسرنفس میگسترد فراش ما
گرد عبرت در مزار یأس میباشدکفن
چشم پوشیدن مگر از ما برد نباش ما
محو دیداریم اما از ادب غافل نهایم
شرم نورست آنچه دارد دیدة خفاش ما
زندگی موضوع اضدادست صلحاینجاکجاست
با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما
ازجبینتا نقش پا بستیم آیین عرق
این چراغانکرد آخر غفلت عیاش ما
بیدل ایندیگ خیال ازخام جوشیهاپرست
ششجهت آتش زنی تاپختهگردد آش ما
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم