غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
خامشنفسی خفت گوینده ندارد
لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
پرواز رسایی که بنازیم به جهدش
چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی
بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
معیارتک و تاز من و ما ز نفسگیر
جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحرنگاریست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر
پوشیدگی این استکه کس ژنده ندارد
سیر خم زانو به هوس جمع نگردد
نامحرم معنی سر افکنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است
این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست
آنیستکه صد جامهٔ زببنده ندارد
معشوق مزاجیست که این باغ تجدد
یک ربشه به جز سرو خرامنده ندارد
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا
موج گهر اجزای پراکنده ندارد
بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم