غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد
سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسد
درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست
همه محویمگر آیینه به پرداز رسد
حذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی
که مبادا سر حرفت به لبگاز رسد
ما و من آینهدار دو جهان رسواییست
هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد
سر به جیب از نفس شمع عرق میریزد
یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد
حشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است
آه از انجام غروری که به آغاز رسد
هستیام نیستی انگاشتنی میخواهد
ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد
خاکساری اثر چون و چرا نپسندد
عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد
مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل
سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم