غزل شمارهٔ ۲۶


صبح گدا و شام ز خورشید روشن است

گر قادری ببخش چراغی به شام ما

ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت

دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما

در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست

داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما

در روزگار نیست رسولی که بی حسد

در گوش چون تویی برساند پیام ما

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم