غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم