غزل شمارهٔ ۱۸
شورت در سر خمار نگذاشت
شوقت در دل قرار نگذاشت
آسودهٔ روزگار بودیم
آن فتنهٔ روزگار نگذاشت
آرایش روزگار امروز
حسن تو به نو بهار نگذاشت
آن پیچش طره بر بنا گوش
در هیچ دلی قرار نگذاشت
بنمودن صحبت از گریبان
در هیچکس اختیار نگذاشت
بنگر که صفٰای آن بنا گوش
دل در بر گوشوار نگذاشت
حسن تو کسی ندید کو را
تا حشر به زیر بار نگذاشت
شد گرم به خواب مرگ چشمم
آن نرگس پر خمار نگذاشت
جان رفت، رضی ز غم کشد آه
باز این دل پر شرار نگذاشت
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم