غزل شمارهٔ ۴۶


چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش

دریغا خضر ما شرمنده گردد ز آب حیوانش

نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بوئی

ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش

چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد

دل آشفته‌ام جمعی است در زلف پریشانش

چو موسی گر زدود شعله‌ای در پیچ و تاب افتد

همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش

مشو چندین بلند از خاک قصر خود تماشا کن

که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش

رضی‌سان سرخ دارم از طپانچه روی خود ترسم

که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم