غزل شمارهٔ ۸۳


چه التفات به خار و خس چمن داری

که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق

چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز

هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت

مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند

که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر

چه دشمنیست که با جان خویشتن داری

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم