غزل شمارهٔ ۲۱۶
کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
گناه کارم و دردا که نیست آن عزت
که انفعال به عفوم امیدوار کند
برای آن که دلیرش کند به خون ریزی
زمانه شوق تو را مایل شکار کند
به ناله نرم بسازم دلت ، از آن ترسم
که نالهٔ دگری در دل تو کار کند
خوش آن که پیش تو پرسند حال عرفی را
شکایتی به کنایت ز روزگار کند
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم