غزل شمارهٔ ۳۲۲
کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم