غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
کلاه هرکه فلک بر سماک میفکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک میفکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکند
به کارگاه تعین که «لاشریک له» است
خلل اگر فکند اشتراک میفکند
ز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر
چه شیشهها که نه در پای تاک میفکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک میفکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک میفکند
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم