غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانهای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم