غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم
واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم