غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
جایی که بود پیش بری پیش نبردن
مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن
تا چند توان زیست به افسون رعونت
مکروهتر از سجده به هر کیش نبردن
ای شیخ تو درکشمکشی ورنه بهشتی است
از شانه قیامت به سر ریش نبردن
انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد
حکمست به فردوس بز و میش نبردن
برگشتن مژگان بتان قاصد نازیست
ظلم است نویدی به دل ریش نبردن
دردا که دل اگه نشد از لذت دردی
خون میخورم از آبله بر نیش نبردن
ساقی خط ییمانه نیام حوصله تا چند
حیف است به موج میام از خویش نبردن
جز در سخن بیغرضی راست نیاید
بر خلق ستمنامهٔ تشویش نبردن
بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان
سبز است ز آب رخ درویش نبردن
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم