غزل شمارهٔ ۳۷۵
مده تسلی ام از صلحِ بیم دار هنوز
که می شوم به فریبت امیدوار هنوز
مباد روز قیامت، به وعده گاه بیا
که دل نشسته در آن جا به انتظار هنوز
به دست بوس تو از ذوق، جان برآمد، لیک
نبرده زخم از این لذت، شکار هنوز
فروگرفت در و بام دیده را حیرت
نگشته گرم نگاه به روی یار هنوز
شوم فدای تو ای دل، که جمله خوبی، لیک
ز یاد غمزهٔ او می شوی فگار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را، عرفی
ندیده خرمی فصل نو بهار هنوز
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم