غزل شمارهٔ ۴۴۱


وقت آن است که افیون به شراب اندازیم

دو جهان را به یکی جرعه خراب اندازیم

دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود

گوش بر نالهٔ مرغان کباب اندازیم

ای که بر زشتی من خنده زنی، باش که من

بخرم دستی و از چهره نقاب اندازیم

گل فشانند به بستر همه چون عرفی و من

مشت خس چینم و در جامهٔ خواب اندازیم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم