غزل شمارهٔ ۵۱۵
دل ر ا چه می دهی که به دارالشفا بریم
این مرغ بسمل از دم تیغت کجا بریم
یاران مدد کنید که از وادی جنون
دیوانه دل گرفته به دارالشفا بریم
این مایه معصیت نه سزاوار بخشش است
در حشر انتظار شفاعت چرا بریم
این آبرو که صاف شراب خجالت است
صد ره به خاک ریخته، دیگر کجا بریم
ما تاب انفعال نداریم، جور بس
لازم شود، مباد که نام وفا بریم
همت ببین که وقت شبیخون احتیاج
امیدهای کشته به پیش دعا بریم
بازار دوستت به دو عالم کجا برند
جهدی کنیم و چشم و دل آشنا بریم
عرفی غمین مشو که فلک دادش آمدست
آمد که هر چه برده به یک نفس وا بریم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم