غزل شمارهٔ ۴۴۸
دُرد دردش نوش کن گر صاف درمان بایدت
جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت
گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما
بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت
در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود
ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت
بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست
گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت
آرزوی باده داری ساقی مستی طلب
با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت
گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب
رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت
جام جم شادی روی نعمت الله نوش کن
همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم