غزل شمارهٔ ۸۶۱


عشق بازی از سر جان درگذر

کفر را بگذار و ایمان در گذر

دنیی و عقبی به این و آن گذار

همچو ما از این و از آن درگذر

زاهدان گر عیب رندان می کنند

درگذر از جرم ایشان درگذر

دُرد دردش نوش کن گر عاشقی

دردمندانه ز درمان درگذر

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

بشنو و چون شیر مردان درگذر

در طریق عاشقی مردانه رو

تا بیابی ذوق مستان در گذر

بی تکلف نعمت الله را بجوی

در خیال نقش بندان در گذر

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم