غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیا و پردهٔ هستی برانداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم