غزل شمارهٔ ۹۱۵


دل به دست زلف او دادیم باز

با پریشانی در افتادیم باز

بر امید آنکه بر ما بگذرد

رو به خاک راه بنهادیم باز

در خرابات مغان مستانه ایم

خوش در میخانه بگشادیم باز

توبه بشکستیم فارغ از خمار

داد خود از جام می دادیم باز

عقل بود استاد و ما مزدور او

این زمان استاد استادیم باز

غم بسی خوردیم از هجران ولی

از وصال یار دلشادیم باز

بندهٔ سید شدیم از جان و دل

از غلام و خواجه آزادیم باز

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم