غزل شمارهٔ ۹۶۱
دل به دلبر دادم و جان بر سرش
یافتم صد جان و جانان بر سرش
لطف او بخشید ما را از کرم
جنت جاوید و حوران بر سرش
دست جانان گیر اگر دستت دهد
سر به پای او بنه جان بر سرش
عقل بی درد است و درد سر دهد
دردسر بگذار و درمان بر سرش
کفر زلفش دین ما بر باد داد
می رود اسلام و ایمان بر سرش
می فراوان می دهد ساقی به ما
بعد از آن نقل فراوان بر سرش
در ولایت حکم ما سید نوشت
مهر آل و نام سلطان بر سرش
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم