غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا جمالش دیده ام حیران شدم
همچو زلفش بی سر و سامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سایه از میان پنهان شدم
جام درد و دُرد عشقش خورده ام
مبتلای درد بی درمان شدم
مطرب عشاق شعری خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات مغان مست و خراب
همدم ساقی میخواران شدم
نقد گنج عشق او دادم از آن
ساکن کنج دل ویران شدم
بندهٔ سید شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شدم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم