غزل شمارهٔ ۱۰۷۲


می خوردم و از خمار رستم

مخمور نیم که مست مستم

در کوی فنا فتاده بودم

ساقی باقی گرفت دستم

رندانه حریف می فروشم

می خوردم و توبه را شکستم

در دیر مغان ندیم عشقم

زُنار ز زلف یار بستم

خورشیدم و سایه می نمایم

این خرقه نگر که نیست هستم

شادی روان نعمت الله

می خوردم و از خمار رستم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم