غزل شمارهٔ ۱۲۴۵


چشم من شد به نور او روشن

نظری کن به نور او در من

هر خیالی که نقش می بندم

بود آن یوسفی و پیراهن

جام گیتی نما به دست آور

تا نماید تو را به تو روشن

کنج میخانه جنت الماویست

خوش بهشتیست گر کنی مسکن

دست ساقی ما بگیر و ببوس

سرخود را به پای او افکن

عاشق مست چون سخن گوید

عقل مخمور می شود الکن

گر تو هستی محب سید ما

دل رند شکسته را مشکن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم