غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
بیا ای راحت جانم که جان من فدای تو
سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو
دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد
به جان تو که جان من ندارد کس به جای تو
ز خورشید جمال تو جهانی نور می یابد
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
ندارم دستت از دامن اگر سر می رود در سر
کشم بار همه عالم برای که برای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
چه خوش باشد فنای من اگر یابم بقای تو
خیالت نقش می بندم به هر صورت که بنماید
توئی نور دو چشم من که می بینم لقای تو
محب نعمةاللهم کزو بوی تو می آید
ازآن دارم هوای او که او دارد هوای تو
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم