غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سریست امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو نوری بنماید
اندیشه مکن نور خدایست قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم