غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانهٔ پر سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری مرا آموخته
چشم بندی بین که نور چشم من
رو گشوده دیدهام را دوخته
سود من بنگر که سودا کردهام
می خریده زاهدی بفروخته
نعمت او نعمتاللّه من است
دل چنین خوش نعمتی اندوخته
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم