غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
همه تقدیر اوست تا دانی
همه زان رو نکوست تا دانی
جسم و جان را به همدگر می بین
بنگر آن مغز و پوست تا دانی
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
غیر این گفتگوست تا دانی
آب باشد یکی و ظرف بسی
گر چه مشک و سبوست تا دانی
با تو گر ماجرا همی دادم
غرضم شستشوست تا دانی
جام گیتی نماست در نظرم
جسم و جان روبروست تا دانی
نعت الله که نور دیدهٔ ماست
مظهر لطف اوست تا دانی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم