غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما نه نشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا به جستجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردهٔ خویش را نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا بر آ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم