رباعی شمارهٔ ۲۳۱


بر خاک درش مست و خراب افتادم

همسایهٔ او در آفتاب افتادم

گفتــم که منـم که نـــور او می‌نگرم

کشتی بشکست و من در آب افتادم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم